در گذر از مارپیچ زندگی....

ساخت وبلاگ
اچهارشنبه بدی بود. چهارشنبه وحشتناکی بود. انقدر تهوع اذیتم می کرد که احساس می کردم الانه که دل و روده ام بیاد توی دهنم. چقدر هم توی شرکت کار پشت هم داشتیم. ساعت چهار و نیم بود که دیگه حس کردم نمی تونم بشینم، با اینکه غذا نخورده بودم انگار شکمم داشت منفجر می شد. سوار تاکسی شدم و ترافیک مثل همیشه امون شهر رو بریده بود و من از فشاری که توی شکمم می پیچید، تمام بدنم رو منقبض نگه داشته بودم در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : چهارشنبه,خونین, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 193 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 23:20

یکشنبه وقت ویزیت دکتر داشتم. قبلش توی شرکت سرم شلوغ بود و دقیقاً موقع اون بارون اسیدی، جلوی شکت منتظر ماشین بودم. دائم توی ذهنمم این می چرخید که میرم با افتخار آزمایشهای بتا رو نشونش میدم. خلاصه سوار تاکسی شدم و اول رفتم تی شرت و دامنی که بهم کوچیک شده بود رو با یه بلوز خوشگل عوض کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه. خونه که رسیدم پریدم توی آشپزخونه و هی بپز هی بپز به عشق اینکه شب بعد از ویزیت دکتر ب در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : استرس, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 200 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20

9 روز سخت رو تجربه کردم. نه روزی که باعث شد، ارزش بودنت رو بیشتر بفهمم جان مادر. نه روزی که به من ثابت کرد مادر شدن لیاقت میخواد، عشق می خواد، انرژی میخواد، تلاش میخواد. عزیز جانم به تو قول دادم که هر چند مادر سر کار میاد ولی اولویت تویی و از تو مراقبت خواهد کرد. من مراقب عزیز جونم بودم و خدا هم کنار هر دوی ما و مراقبمون. هر بار که با دستمال خودم رو خشک می کردم و دستمال رو نگاه می کردم، انگار دنی در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 280 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20

 صبح پنجشنبه بود. همسر از خواب بیدارم کرد و رفتم دوش گرفتم. بعدش برام صبحانه آورد و وسایلم رو جمع کرد و آماده شدم که بریم سونو. هم هیجان داشتم که زود بریم و خبرای خوب رو بگیریم، هم ترس داشتم و به بهونه های مختلف رفتنمون رو تاخیر مینداختم. به مرکز که رسیدیم همسر کارای اداری رو کرد و منم مشغول آب خوردن و راهپیمایی شدم!!!! نمیدونم ساعت چند بود که به همسر گفتم که من آماده ام بریم توی اتاق سونو. راهنم در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : مامان,باباشه,ایشون, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 261 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20

با آغاز هفته هفتم، فاز جدیدی از مادر شدن مقابلم قرار گرفته. تهوع های دائمی که دو روزه دست از سر من برنمی داره. اونقدر درگیرم کرده که به سختی یه نیمچه غذایی خوردم و الان هم دارم کلنجار میرم که خودم رو آماده صبحانه کنم اما نگار بی فایده است!!! تحمل این ضعف جسمی فقط به این دلیل قابل تحمله که هر بار تهوع، نشونه ای از سالم بودن بیبی جان هست. قبل از بارداری نه شدت این نگرانیها و نه شدت این ضعفها برام ذ در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : جدید,تهوع, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 256 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20

تهوع دارم. نمی تونم برم رستوران شرکت غذا بخورم. دلم می خواد یه ماه بخوابم و چشماموباز کنم ببینم این دوران و حال بد تموم شده. چقدر مادر شدن سخته. تنها چیزی که آرومم میکنه سالم بودن بچه است. بیبی جان سفت بشین سر جاتو و بزرگ شو، مامان هم قول میده با این شرایط کنار بیاد. خدایا خودت پناه بچه ام باش. این روزها خیلی یاد بیمارایی می افتم که حال بد دارن و امیدی هم ندارن، خدایا همه مریضارو شفا بده، خدایا د در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 197 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20